تنها خواسته یک بیمار + تصاویر
شبکه مردمی اطلاع رسانی(شمانیوز): فاطمه دارابی با دنیایی از غم و اندوه و قلبی مهربان به دلیل بیماری «اماس» از 19 سال پیش زمینگیر شده و تنها سهم وی از دنیای روشن، تنفس است.
به گزارش خبرنگار شبکه مردمی اطلاع رسانی(شمانیوز)، اینجا «مریم» است، مرکز نگهداری از 16 سالمند در شهر سنندج، محلی که فضای سنگین حاکم بر آن از همان لحظه ورود به حیاط بر تمام وجودم سنگینی میکرد.
از درب ورودی تا رسیدن به حیاط تنها چند پله بود، حیاطی با چند درخت که انگار هوای غمانگیز مرکز اجازه رشد را از آنان نیز گرفته است.
حوض کوچک وسط حیاط هرچند با حرکت و جستوخیز ماهیها حیات را به حیاط سرا بخشیده است، اما ویلچر گوشه حوض بازهم سنگینی فضا را سنگینتر کرده است.
وارد بخش مسکونی ساختمان که شدم، سایه سکوت را به خوبی میتوانی بر دیوارهای آن احساس کرد، چند نفر مراقب در میان تختها مشغول تکاپو هستند.
وارد یکی از اتاقها میشویم، در یک لحظه همه نگاهها به سویم میدود و تمام بغضها در گلویم گره میخورد.
انسانهای مظلوم و فراموششدهای که با دیدن تازهواردان به یک باره سرک میکشند تا ببینند چه کسی پس از مدتها فراموشی یادی از آنها کرده است.
از برق نگاهها و هیاهوی درون سالن به راحتی میتوان فهمید که در این وادی خاموشی و فراموش شده کمتر از آنکه فکر کنی به سراغشان آمدهاند.
اینجا اتاق ایزوله است؛ محل زندگی چند پیرزن سالخورده که تمام زندگیشان در چارچوب تخت فلزی محصور مانده است.
سنگینی وزن هوای اتاق را نه تنها بر قلبم؛ بلکه بر روح و جانم احساس میکردم...
فاطمه دارابی، یکی از ساکنان مرکز «مریم» است با دنیایی از غم و اندوه و قلبی مهربان که بیش از 19 سال است که به دلیل بیماری «اماس» زمینگیر شده است. زنی که بیماری رمق از جسم و جانش ربوده است...
دانههای درشت اشک از چشمانش یکی پس از دیگر به پایین میغلطند... در جستجوی آغاز دیگری بودم، با پاک کردن قطرات ریز و درشت اشکهایش که نرم نرمک به صورت رنج کشیدهاش سرازیر میشد. بار دیگر سر صحبت را با او باز کردم..
نمیخواستم دنیای تلخ و محصورش را تلختر کنم، این بود که از روزهای قبل از بیماری و زمینگیر شدنش پرسیدم. از زندگی و بچههایش که امروز هر کدام برای خود صاحب زندگی و فرزند بودند صحبت کرد و از شب تلخی که برای نخستین بار طعم بیحس شدن و حرکت نکردن دستها و پاهایش را چشیده بود.
میگفت: در یکی از شبهای فروردینماه سال 74 آن هنگام که چشمانم را در نیمه شب برای ادای نماز باز کردم، احساس سنگینی دست و پایم مرا به زمین میخکوب کرد...
تلاش من در آن نیمه شب برای برخاستن از رختخواب بیفایده بود، صدایم به سختی از گلو بیرون میآمد، بهار طبیعت انگار زمستان زندگی را برایم به ارمغان آورده بود...
نفسهایم به شماره درآمده بود، انگار قلبم از سینه کنده میشد، همسرم که متوجه شد فوراً مرا به بیمارستان رساند، چند روزی برای تشخیص این میهمان ناخوانده بستری شدم. تشخیص اول سکته خفیف بود و همین تشخیص مانع از پیگیری مریضیام به صورت جدی و تخصصی شد.
بیماری به صورت کامل رمق از پاهایم گرفت و برای همیشه زمینگیرم کرد.
آخرین فرزندم در آن زمان کمتر از سه ماه داشت، اما به دلیل مشکلات جسمانی، شوهرم از خانه بیرونم کرد.
قطرات درشت اشک بار دیگر از ابر چشمانش باریدن گرفت تا شاید مرهمی بر قلب شکست خورده و آتش سوزان درونش باشد...
نگاهش به صورتم خیره شد و در میان بغض گلو و قطرات اشک از من خواست که اشکهایش را پاک کنم...
خداوند از من اهی از تو نگاهی، خدا بزرگتر از آن است که وصف شود، سنگ میپوسد کوه ریزش میکند، آدم میمیرد، اما یادگاری میماند، در ناامیدی بسی امید است، پایان شب سیه سفید است و...
اینها مطالبی بود که با رنگهای مختلف بر دیوار پشت سرش جلوهنمایی میکرد، از او میپرسم، این خطاطیها کار کیست.
وی میگوید: دوستانم برایم نوشتهاند، میخواهم برای همیشه به یادگار بماند...
10 سال اول که در سالمندان بودم شرایطم کمی بهتر بود و میتوانستم حداقل بعضی از احتیاجهای خود را برطرف کنم. سهم الان من از زندگی تنها نفس کشیدن است، اما با این وجود خداوند را شاکرم و هیچ وقت از وضعیتم گلهای ندارم..
زیر سایه خداوند بزرگ نفس میکشم و راضی به رضایش هستم تا چه بخواهد و چه کرم کند. همه زحماتم به گردن مراقبان دلسوز و مهربانی است که در این مرکز به من و امثال من خدمت میکنند.
گاهی آنقدر خسته میشوند که دلم به حالشان میسوزد و از اینکه مجبور به نگهداری از افراد ناتوانی همچون من هستند رنج میکشم و از خدا میخواهم مرا به دلیل این همه زحمت که به آنها میدهم ببخشد...
فرزندانم هم گاهی به من سری میزنند، اما مشکلات زندگی اجازه مراقبت کردن از من را به آنها نمیدهد، خودم هم انتظاری ندارم.
از مسئولان و مردم خیرخواه میخواهم با توجه بیشتر به این مراکز، بستر را برای آسایش و راحتی بیشتر ساکنان آن فراهم کنند تا در این سالهای آخر زندگی تنها غمشان دوری از فرزندان باشد و با مشکلات دیگری دست و پنجه نرم نکنند.
سرم را که بر میگردانم اشکهای چشمان مادری که تنها در گوشه تختش نشسته و اشک میریزد، دلم را ریش میکند.
فاطمه خانم را با دنیایی از خاطرات و غمهایش به امید رسیدن به تنها خواستهاش به خدا میسپارم و همزبان نجیبه خانم میشوم...
موهای سپیدش از زیر روسری مشکیاش بیرون زده، نگاهش بیقرار و ناآرام است، انگشتهایش مدام توی هم پیچ و تاب میخورند و صدایش رفته رفته میلرزد.
میگوید: در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند، به دشت پرملال من پرنده پر نمیزند...
از درد تنهایش که میگوید، بازهم اشک از چشمانش جاری میشود، دستانش را به آرامی در حالی که گوشه روسریاش را گرفته به سمت صورتش حرکت میدهد.
اشک که از چشمانش به پائین سرازیر میشود، از میان چروکهای ریز و درشت صورتش که حکایت از سالها زندگی و تجربه است، به پایین سرازیر میشود...
اشک میریزد و از ناملایمات روزگار و غصههای تنهایی در این مرکز نگهداری حرف میزند.
سهمش از مادری تنها دختری است که فرسنگها دور از او در سقز به همراه همسرش که جانباز شیمیایی است روزگار میگذراند..
زندگی در کنار فرزندش تنها آرزوی روزهای پایانی زندگیش است. میگوید: دخترم آنقدر مشکل دارد که دیگر توان نگهداری از من را هم ندارد...
اشک امانش را میبُرد، در خود جمع میشود، شانههایش به لرزه در میآید، شانههایی که روزگاری نهچندان دور ستون خانهای محکم بود و امروز در زیر کوله بار و غم تنهایی خمیده شده است....
کاش میشد کاری برای دل غمگینش میکردیم و دستان مهربانش را که رنج ایام بر آن پینه بسته در دستان دخترش مینهادیم تا در این روزهایی که به نام زن و روز مادر نامگذاری شده گل لبخند را بر لبان این مادر غمگین هدیه میکردیم..
..................
اینکه در دنیایی که در حال تغییر و تحول است نباید بهانه گذر از جامعه سنتی به سوی مدرن و متعاقب آن کوچک شدن خانوادهها موجب بیاحترامی و قدرنشناسی آنان شده و در گوشه آسایشگاهها در انتظار مرگ تنها بمانند و حتی ماهها و بلکه سالها از نعمت دیدار و ملاقات فرزندانشان محروم شوند.
تجربه نشان داده است در اکثر موارد، زندگی در سرای سالمندان بر بیماری مداوم، غم و اندوه و افسردگی آنان افزوده و هیچ وقت جای کانون گرم خانواده را نخواهد گرفت و احساس اضافه و سربار بودن را در آنان تقویت خواهد نمود، با اینکه وجود خانه و آسایشگاههای سالمندان که پرسنل آن زحمات زیادی را متقبل میشوند، برای برخی سالمندان فاقد حامی ضروری است، اما نباید فرزندان به امید این آسایشگاهها والدین خود را به فراموشی بسپارند.
وقتی با اولین گریه متولد میشوی به مادر معنی زندگی را می بخشی، شروع به راه رفتن که میکنی دستان مادر را تکیه گاهت قرار میدهی و وقتی ناملایمات زندگی خم به ابرویت انداخت، آغوش مادر را آرامش بخشترین مکان دنیا میبینی، اما بعضی وقتها فراموش میکنی لحظه زمین خوردنهای کودکی و اشکهای پنهان مادرت را…
آنگاه است که بدون هیچ تأملی مادر مهربان را که تمام سالهای جوانیشان را برای رسیدن به این نقطه سپری کرده و امروز گرد پیری بر سرو رویش نشسته، فراموش میکنی و نامهربانانه مادرت را پشت دیوارهای فراموشی به امان خدا رها میکنند.
امروزه مادران زیادی همچون بهجت و فاطمه خانم در گوشه سراها و مراکز سالمندان شبها را به امید دیدار فرزندانشان به شب میدوزند و شب به امید دیدن رویا و سلامتی فرزند تا صبح اشک میریزند...
:::::::::::::::::::::::::::::::
گزارش از شیرین مرادی- فارس